عکس اینم از ناهار خوشمزه ما
zeinab
۱۸
۶۳۵

اینم از ناهار خوشمزه ما

۲۷ مرداد ۰۰
فلافل دوست داشتنی ❤️
یعنی خدایی چی داره این فلافل که همه کشته مرده فلافلن🤔🤔🤔🤔🤔

#رویای_من
#پارت_20

با عصبانیت و حرصی که تو صدام مشهود بود رو بهشون‌ توپیدم:
_الان دقیقا دارین به چی میخندین‌ شما دوتا؟!
امیررضا که سعی در کنترل خنده اش داشت گفت:
_به دیوونگی شما دوتا...
_من که دیوونه نیستم، ولی به سالم بودن محمد قطعا شک دارم..!
شونه اش رو تکون داد و گفت:
_دیگه خود دانید..
رسیدیم خونه، اونقدر عصبی بودم که سریع پیاده شدم.. محمد هم اومد جلو و گفت:
_عصبی کی بودی تو؟😂
چشم غره ای بهش رفتم و در رو باز کردم و رفتم تو..
بدون توجه به پشت سرم و حرف های اون سه تا به اتاقم رفتم؛ لباس هام و عوض کردم و با گوشی خودم مشغول گرفتن شماره مامان شدم؛ انگار قصد پاسخ دادن نداشت..
کلافه دستی تو موهام کشیدم و گوشی رو پرت کردم رو تخت..داشتم اتاق رو جمع و جور میکردم که پیام اومد برام..مامان بود:
_سلام عزیزم، شرمنده نتونستم جواب تماست رو بدم، سر جلسه هستم.. برات روی دراور کاغذی گذاشتم بخون ..
استیکر قلبی براش فرستادم و به سمت اتاقشان میروم. تا عکس بابا رو روی دیوار میبینم یادم می‌افتاد تا باهاش تماس بگیرم..
کاغذ روی دراور رو برمیدارم و میخونم..
«سلام زینب جان، من امروز جلسه دارم و تا ساعت ۵ نمیتونم بیام خونه..با پدرت تماس گرفتم پاسخ نداد..اگر خبر دار شدی حتما بهم پیام بده.»
دوباره با بابا تماس میگیرم: دستگاه مشترک مورد نظر
خاموش می‌باشد......
به امیرعلی یادآوری میکنم تا پیگیری کنه بلکه خبری بشه.........
@Roiayeman
__________________
#رویای_من
#پارت_21

خونه تو سکوت محض بود...نشسته بودم روی مبل و دستم زیر چونه ام بود، با صدای تیک تاک ساعت سرم و آوردم بالا و دقیق نگاه کردم، ساعت یک ظهر رو نشون میداد، وضو گرفتم تا نماز بخونم؛ دیدم برادرای گرامی پشت هم ایستادن تا نماز جماعت بخونن..😍
سریع چادرم و سرم کردم و پشت سر امیرعلی نماز جماعت خوندیم..
اصلا انگار این بچه با قلبش نماز می‌خوند... بعد از نماز سفره رو انداختیم و ناهار و داغ کردم تا بخوریم..
داشتم آب می‌خوردم که موبایل امیرعلی زنگ خورد؛ یعنی از این زنگ های بد موقع متنفر شده بودم...چند کلامی صحبت کرد و دوباره سر سفره نشست و غذاش و خورد..
سفره رو جمع کردم، امروز قرار بود امیررضا ظرفا رو بشوره..
یهو دیدم پرید رفت تو اتاق😐..
امیرمحمد بلند صداش زد:
_داداش کجا رفتی بیا ظرفات و بشور😂
درحالی که کیفش رو چک میکرد گفت:
_اِاِاِاِ...من باید برم امتحان بدم خودت زحمتش و بکش آفرین😄
محمد هم با عصبانیت گفت:
_تو که ساعت ۵ امتحان داری..الان ساعت دو و نیمه کجا در میری با توام😠؟؟
اصلا توجهی به اعتراض ها نکرد و کتش رو پوشید و رفت؛ بنده خدا امیر محمد مجبور شد همه ی ظرف ها رو بشوره😂
آشپزخونه رو جمع و جور کردم و رفتم سمت کتابخونه و دنبال یک کتاب برای خوندن میگشتم که چشمم افتاد به کتاب سلام بر ابراهیم..وای من عاشق این کتاب بودم..تمام کتاب هایی که مال شهید هادی بود رو خونده بودم..یه نگاه گذرا به صفحاتش انداختم و دوباره گذاشتمش سر جاش.. همچنان در پی کتابی می‌گشتم که یه چیزی توجهم رو جلب کرد!......
@Roiayeman
...